من در اینستاگرام :)
تحویل پروژه م با حال نه چندان خوشم همراه شده. خودش غذا درست میکنه یا از بیرون تهیه میکنه و نمیذاره وقتم رو به کارهای خونه بگذرونم تا روی پروژه م بیشتر متمرکز باشم...
دید بی حوصله ام، لباس ها رو پهن کرد روی رخت آویز، ظرف ها رو شست، سینک رو حسابی برق انداخت و اومد نشست کنارم... :)
یه شوهر دارم...
سر خونه خریدن از اول قرار بود سند نصف نصف باشه. اما بعد به خاطر وام ناچارا همه ش به اسم من شد! حالا من هی میگم باید نصفش رو به نام تو کنیم، هی ایشون میگن فرقی نداره بابا بخدا!
بهش میگم چای بذارم؟ میگه نه! میگم اما میخوای ها! میگه آره، ولی زحمتته خب! :)
صبح زود میره و شب دیر برمیگرده... واسه این که بتونیم از پس قسط ها بربیایم... واسه این که من سختی نکشم...
سلام...
نمی دونم چند نفر هنوزم به این جا سر می زنن... اما به هر حال بی معرفتیه اگه همچنان به این سکوت ادامه بدم...
نامهربونی های بلاگفا تو چند ماه اخیر و پاک شدن بخشی از آرشیوم اتفاق بدی بود که باعث شد دیگه این جا رو خونه امنی برای نوشتن ندونم... و من از بی امنی بیزارم... راستش همین الان هم که دارم آپ می کنم، نگرانم که این بار بلاگفا چه بلایی سر آرشیوم میاره!!
ننوشتن بابت دلخوری از بلاگفا، برام شد عادت و حالا چند ماهی هست که تقریباً سری به وبلاگم نمی زنم... اما هنوزم زندگی دو نفره ما دو تا مثل همون روزها ادامه داره و این بار یه تغییر بزرگ داشته و اون هم صاحب خونه شدن ما دوتاست! صاحب خونه شدنی که خیلی هم ساده میسر نشده و این روزها طعم سختی هاش رو با هم مزه مزه می کنیم و لبخند می زنیم به هم و شکرگزار خدای مهربونمون هستیم و مصرانه ادامه میدیم به امید روزهای آسون تری که در پیش داریم...
سعی میکنم بیشتر به این جا سر بزنم...
رفتم محل کارش، داره قسمت های مختلف رو نشونم میده، بعضی جاها جلوتر از من از در رد میشه، بعد توضیح میده که ببخشید جلو میرم، بخاطر نشون دادن راهه :)