یـــک فـصـل ســومـــی

یـــک فـصـل ســومـــی

اینجا جاییست برای خودم بودن
یـــک فـصـل ســومـــی

یـــک فـصـل ســومـــی

اینجا جاییست برای خودم بودن

دالــــــی :D

با وجود اینکه تصمیم کبری میگیرم دیگه بیام و مثل قبل بنویسم، کلا" اومدن های من شده چند ماه یک بار.

همه اش هم دلیل داره ها. مثلاً درگیری با بیماری بابا، بعدش مامان، بعدش دست خودم که شرحش ایـــنــجــــا رفته و همچنان درگیرشم و نهایت اون همه درمان و قرص و 20 جلسه فیزیوتراپی شد تزریق یه آمپولی توو شونه ام که باید تا بعد از عید مراعاتهای سفت و سخت (مثل رانندگی خیلی کم، کار با موس و کامپیوتر ممنوع، بلند نکردن و از بلندی چیز برنداشتن و...) رو داشته باشم که بعدش معلوم بشه آیا بازم نیاز به تزریق دوم هست یا نه...

در کنار اینها، خب اینستاگرام هست و دسترسی راحت تر و عادت کردن به عکس نویسی و کوتاه نویسی در اونجا... هر چند که باز نسبت به خیلی ها جزء طویل نویس ها هستم

خلاصه که من هی میام اینجا میگم میام میام، باز میرم چند ماه بعد پیدام میشه. پس دیگه از اومدن حرفی نمیزنم. والا. اومدنی بودم مثل بچه آدم میام دیگه. هی از قبل اعلام کردن نداره که.

در پایان، ممنونم از تموم دوستان گلی که وفادارانه هنوز به اینجا سر میزنند و کامنت میذارند. خیلی گلید.

تق تق تق، کسی اینجا هست؟

اوووه

واقعاً این منم که آخرین پستم مال 28 مرداده؟!
واقعاً اون پاییزی وراج ِ طومارنویس به جایی رسیده که سه ماهه هیچی ننوشته؟!

خب البته، نزدیک دو ماهش رو، تقریباً از اواخر مهر، درگیر بیماری ناگهانی بابام بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. حتی یه مدت طولانی سمت اینستاگرام و تلگرام هم نمیرفتم. الانم گرچه همچنان درگیریم و مشکل اصلی رفع نشده، اما تقریباً به یه سری کارهای روتین زندگیم برگشتم.

یکیش سر زدن به اینجا بعد از یه مدت طولانی بود و دیدن کامنتهای پر از لطف دوستان با معرفت و عزیزم. ممنون مهربونا.

امیدوارم حال همه اتون خوب باشه و زندگیتون بر وفق مراد.

قول نمیدم، اما سعی میکنم بیشتر به اینجا سر بزنم.

تغییر

این روزها علیرغم تموم تلاشم برای سرزندگی و شادابی و مثبت دیدن، باز داره همه چی برام یکنواخت و بی انگیزه میگذره...

کار، خونه، نهار، پیاده روی، شام، خواب...

این شده برنامه هر روزه ام... تکراری و کسل کننده...

احساس میکنم دارم درجا میزنم... احساس میکنم دارم توو یه مسیر دایره ای، هر روز از نقطه ایکس شروع به حرکت میکنم و باز شب میرسم به همون نقطه.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم دلم میخواد یه کار خاصی انجام بدم که روزم متفاوت از روز قبل بشه... یه لباس خاص... یه آرایش خاص... یه برنامه خاص با دوستان... اما نهایتش می بینم دلم اینها رو نمیخواد. دلم یه تغییر خاص میخواد... یه چیز اساسی تر از لباس و آرایش یا برنامه چند ساعته با دوستان... یه چیزی که اثرش موقتی نباشه... یه چیزی که باهاش حالا حالاها حال دلم خوش باشه...

اما چی... چی میتونه باشه...

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

میگه: شما از اون تیپ هایی هستید که اگه با کسی باشید از جون و دل مایه میذارید براش، از اعماق وجود... به خاطر همینه که یک دیوار بلند کشیدید دورتون که حداقل قلبتون و جسمتون رو خرج کسی کنید که ارزششو داشته باشه.... و خدا نکنه اون یه احمق باشه و درک نکنه...

میگه: شما چیز با ارزشی دارید که هر کسی میخواهدش... آرامش... حالا یکی تا آخر عمر و یکی چون حقیر هست و دستانش قدرت تحمل قلبت رو نداره زود رها میکنه...


میگه و میگه و من به این فکر میکنم که چقدر تموم این سالها انواع و اقسام این قبیل حرفها رو شنیدم... چقدر دلم میخواست یکیشون حداقل واقعی باشه...

ادب از که آموختی؟

دوستی دارم که به شدت نگران اینه که مبادا کسی جلوی بچه اش حرف بد بزنه... مثلاً خیلی تاکید داره که وقتی با من هستند، من موقع رانندگی به راننده ای که بد رانندگی کرده یا یه حرکت ناجور اومده، یه وقت جلوی بچه اش نگم "عجب خریه ها" (این یعنی اوج حرف بد من موقع عصبانیت!)... یا حتی با ملایمت به بچه نگم که اگه توو خیابون دست ما رو ول کنه یا از کنار ما دور بشه، ممکنه آدم بدها دستش رو بگیرند و ببرندش. چون در روحیه بچه تأثیر بد میذاره!

اما

وقتی که خودش عصبی میشه و با همسرش دعواش میشه یا حتی از دست بچه اش عصبانی میشه؛ هر نوع فحشی که داد و هر رفتاری که کرد، اصلاً اشکالی نداره و تأثیری روی روحیه و ادب بچه نداره!


+ چرا ما عادت داریم فقط ایراد دیگران رو ببینیم و از دیدن ایرادهای خودمون عاجزیم یا حتی اگه ببینیم، راحت ازشون چشم پوشی میکنیم و به میزان تأثیرش روی خودمون و دیگران فکر نمیکنیم؟

سفر

از سفر برگشته ام اما هنوز سفر از من برنگشته!

هنوز بی قرارم و در حال و هوای سفرم...

هنوز روحم خسته است و نیازمند اینکه از همه کس و همه چیز دور باشد...

هنوز دلم آن آرامش و لحظات بی تنش و استرسی را میخواهد که فقط یک هفته تجربه اش کردم...

کاش سفرم یک ماهه بود...

با این همه، شکرت ای خدا...  ادامه مطلب ...

هر که خود داند و خدای دلش که چه دردیست در کجای دلش*...

توو زندگی گاهی اتفاقهای خنده داری میفته که برعکس ِ عامل خنده دارش، اتفاقاً تبعات جدی ئی در بردارند.

مثلاً از این سی و پنج سالی که از خدا عمر گرفتم، کم ِ کم، سی و یک، دو سالشو خودم لباس تنم کردم!  یه کار عادی و پیش و پا افتاده!  بعد یه بار، وسط همین کار پیش و پا افتاده میزنه یهو عضله دست راستم میگیره. با یه درد خیلی شدید که سریع افت فشار پیدا میکنم و مجبور میشم دراز بکشم و تموم صورتم میشه عرق سرد... بعد عضله ول میکنه و ظاهراً آروم میشه... اما... طی یک ماه بهتر که نمیشه، هیچ، دردش منتقل میشه به باقی قسمتهای بازو و آرنج. اونقدر که نهایتاً محبور میشم برم دکتر... در نهایت هم عکس و ام آر آی و تجویز ده جلسه فیزیوتراپی و ورزشهای خاص و ممنوعیت های رانندگی و کار با موس و حمل وسایل و... ، با تشخیص اولیه عارضه  ای به اسم شانه یخ زده تا وقتی که جواب ام آر آی حاضر شه.

یعنی الکی الکی داستان ساخته شد برام. 

اون وقت وسط این هیری ویری که نذاشتم جز خانواده ام (مامان و بابام) و دو تا از دوستام و مدیرم توو محیط کار (تا کمتر بهم فشار بیاره و توقع حجم بالای کار داشته باشه)، کسی چیزی بفهمه؛ دوستی میاد ضمن کلی آه و ناله و منفی گویی در مورد زندگی و افسردگی، بهم میگه خوش به حالت که اینقدر شادی و روحیه ات خوبه و زندگیت بر وفق مرادته!

چرا یاد نمیگیرند اونی که میخنده، لزوماً از سرخوشی و بی غمی نیست.

*شعر از مهدی اخوان ثالث

دکتر باسلیقه

یکی از دوستان اینستاگرامی، این عکس رو به اشتراک گذاشته بود. خیلی خوشم اومد. ای ول به این آقای دکتر.اصلاً خود این دستخط زیبا، شفاست. دیگه دارو لازم نداره. والا به خدا.

  ادامه مطلب ...

من و ذهنم

میگی: میدونی؟ دو موقع ست که نگرانت میشم. یکی، وقتایی که تند تند پست میذاری. انگار که داری شلوغ بازی در میاری تا حواس منو پرت کنی! بعد این شلوغ بازیتم خیلی فرق داره با وقتایی که واقعاً پرانرژی و شادی.

دومی، وقتی یهو چند روز پیدات نیست. میری توو لاک سکوت.

معمولاً هم اون حالت اول، بعد از حالت دوم اتفاق می افته.

بهش میگم: یادته شازده کوچولو به آنتوان دوسنت اگزوپری گفته بود که یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب رو تماشا کرده و خودت که میدونی، وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشه از تماشای غروب چه لذتی میبره؟

میگی: آره، و آنتوانم بهش گفته بود که پس خدا میدونه اون روز ِ چهل و سه غروبه، چقــــدر دلت گرفته بود!

میگم: راستی امروز صبح که داشتم میرفتم اون گلای کاغذی دیوار همسایه از همیشه قشنگتر و خوشرنگ تر بود. چون نور آفتاب ِ تازه طلوع کرده از میونشون رد میشد.

فقط نگام میکنی. معنیشم اینه که هی بحث رو عوض نکن. هی طفره نرو. من ذهن خودتم، منو که دیگه نمیتونی بپیچونی!

میگم: پاشم برم آشپزخونه. بازم یه نوع غذای سبک خودم بهم الهام شده، میخوام برم درستش کنم.

میگی: که باز حواس منو پرت کنی؟

میگم: نه، که حال دلمو خوب کنم و پر از حس های خوبش کنم.

میخندی... میگی: تازگیها خوب یاد گرفتی بحث رو به نفع خودت عوض کنی... اما من هنوزم نگرانتم.

میگم: من که همیشه زبون دراز بودم!... نگران نباش. کیو دیدی که از دلتنگی یا دلگرفتگی طوریش بشه؟ دله دیگه. کارش همینه که یا عاشق بشه و با سرعت هزار بتپه. یا بشکنه. یا بگیره. یا مچاله بشه... اما همهٔ اینا میگذره...

 لاله- 6 خرداد 95

پ.ن:

این پست بعداً با کامپیوتر ویرایش میشه، فعلاً با گوشی ثبت شده 

ناگفته هایی که تلنبار شدند و میشن

این مدت دور بودن از وبلاگ و ننوشتن و هی با خودم صحبت کردن، یه حسنی داشت. البته نمیدونم واقعاً حسنه یا نه یه روزی اثرات منفیش به یه شکلی خودشو نشون میده! به هر حال، این حسنی که میگم اینه که دیگه هیچ حس و فکر و اتفاق منفی ئی جایی نوشته یا ثبت نشده که با مرورش یا بازخوانیش، اثرش رو عمیق تر و ریشه دار تر کنه.

از یه طرف دوست داشتم بنویسم و از همه اون حس ها و افکار منفی خلاص بشم. از طرفی وقت نداشتم و نشد و ننوشتم و اون حس ها و فکرها یه مدت موندند و بعدم پوف، رفتند.

خوبه یا بد، نمیدونم... منتها یه چیزی هست و اونم اینه که اینطوری کلی حرف نگفته موند ته دلم و ذهنم که خب همچینم خوشایند نیستند. از وقت ِ گفتنشونم گذشته. اصلاً گفتنشونم بی فایده است. جوابی براشون نیست. یعنی فعلاً نیست. شاید یه روزی، یه جایی، جوابشون رو متوجه شدم.  

ادامه مطلب ...