گفتنی های یک زن بابا
دختر مجرد سابق(زن بابای فعلی)
 
 
برچسب‌ها

مجردی

متاهلی

سبک زندگی

مادر

ازدواج

مادرناتنی

شوهر

زنــــانـــگی

رشد فردی

مزایای مجردی

معایب مجردی

زن بابا

خانواده شوهر

عاقلانه

بی حوصله

جاری

پدر و مادر

خاطرات

رابطه جنسی

دوران عقد

____________________
آرشيو مطالب

اردیبهشت ۱۴۰۳

فروردین ۱۴۰۳

اسفند ۱۴۰۲

بهمن ۱۴۰۲

دی ۱۴۰۲

آذر ۱۴۰۲

آبان ۱۴۰۲

مهر ۱۴۰۲

مرداد ۱۴۰۲

تیر ۱۴۰۲

خرداد ۱۴۰۲

اردیبهشت ۱۴۰۲

فروردین ۱۴۰۲

اسفند ۱۴۰۱

بهمن ۱۴۰۱

دی ۱۴۰۱

آذر ۱۴۰۱

آبان ۱۴۰۱

مهر ۱۴۰۱

شهریور ۱۴۰۱

مرداد ۱۴۰۱

تیر ۱۴۰۱

خرداد ۱۴۰۱

اردیبهشت ۱۴۰۱

فروردین ۱۴۰۱

اسفند ۱۴۰۰

بهمن ۱۴۰۰

دی ۱۴۰۰

آذر ۱۴۰۰

آبان ۱۴۰۰

مهر ۱۴۰۰

خرداد ۱۴۰۰

اردیبهشت ۱۴۰۰

بهمن ۱۳۹۹

دی ۱۳۹۹

مهر ۱۳۹۹

آرشيو

____________________
مطالب اخير

حال خوش

سلام

بازم تربیت فرزند

برنامه بی برنامه

گوشی و کارهای مهم

فرزند خرابکار

این روزها

سال نو مبارک

اینم از سالی که گذشت

بترس و اقدام کن

____________________
پیوند ها

هنوز زندگی

بیم و امید

ایدا

____________________
امكانات جانبي

RSS 2.0

 

 
 
 

چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳

حال خوش

سلام
راستش حوصله نوشتن ندارم.
بعد پریودی حسابی اضطراب و حال بد داشتم.
الان هم بچه ها اومدن وسایل ببرن، پسر دم آیفون میگه رژمو بده.
بهش میگم بیا بالا
میگه دهنتو ببند.
کلا پاشیده شدم
به خودم میگم ولش کن بچه است، با مادرش بوده ،جو گرفتتش😔
دوره قرآن رفتیم خوب بود.
خلاصه از دست فکرام اعصابم به هم ریخته...
خیلی به این فکر کردم چرا من آدمها رو این همه تو ذهنم راه میدم
صبح هم به این فکر میکردم آیا من به خودم اهمیت میدم.
امروز صفحه اول دفتر خاطراتم نوشتم..
اگه ی روز تو این دنیا نبودم ا.ح رو مامانم بزرگ کنه.
تنها وصیت من همینه...
خلاصه نوشتم.
فک کنم به این زودی نیام اینجا تا حال ذهنم بهتر بشه.
خوش باشین

 
 

چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳

سلام

ببخشید بلاگفا مشکل داشت نتونستم بعضی از نظرات رو پاسخ بدم و فقط تایید کردم.

ممنون خانم نل که تجربه هاتون رو در اختیار میذارین.

 
 

جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳

بازم تربیت فرزند

سلام
جمعه خوبی داشته باشیم.
دیشب با میم سر تربیت بچه‌ها بحث کردیم.بعضی رفتارهاش رو نمی‌پسندم هر چند اونم رفتارهای منو نمیپسنده.
خداییش داره اشتباه میکنه میگه تو هیچ پرخاشگری با بچه نداری ، بچه خرفت میشه.
آخه بچه زیر دو سال چی به پرخاشگری..
میگم آخه عصبانیت خوب نیست جواب میده پس داد و بیدادهای تو چی؟
منم هم مثل خودش .
منم سعی میکنم داد نزنم ولی ساعت ۱۱ شب نمیتونم فضولی بچه ها رو تحمل کنم.
اونم دو بچه ای که دائم با داد وبیداد بزرگ شدن.
دلم نمیخواد پسرکوچولو هم اینجوری بزرگ بشه.
دلم میخواد ی روند رشد آرام و متعادلی داشته باشه.
من که زیاد اهل بحث کردن نیستم.
امروز ولی میخوام مفصل باهاش صحبت کنم
میگه تو کاری به روش تربیتی من نداشته باش.
آخه این چه زن و شوهری یا پدر مادری یا خانواده است که هر کس ساز خودش رو بزنه...
حالم بد میشه این وقتا...
دلم میخواد به ی نقطه اشتراک برسیم نه مثل خونه میم که مامانش ی چی میگه باباش ی چی؟؟
دلم نمیخواد اینجوری باشم.
آدم چی فکر میکنه درباره زندگی چی میشه؟؟؟😊
ی زمانی تو رویاهام ی زندگی عاشقانه😁با محبت ، پرشور و شاد تصور می‌کردم حالا ی زندگی روزمره بی مزه ...
ولی خدا رو شکر میکنم ناسپاسی نشه...
فک کنم زندگی همینه.
من دیگه خیلی رویایی هستم.
خوش باشین

 
 

چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳

برنامه بی برنامه

سلام
مثلا برای امروز برنامه ریزی کردم😊چهارشنبه و نبودن بچه ها، برم امامزاده که چند ساله نرفتم و بعد هم برم خونه مامان و عصر هم بریم دوره قرآن.
ولی مگه میشه من برنامه بریزم و اجرا بشه.
مامان که گفت میخوام برم روستا، میم هم سرما خورده و امروز خونه است و بارون هم در حال باریدنه، پس من امروز چهارشنبه خونه هستم بر خلاف میلم😔
تو خونه کار زیادی ندارم، چند تا ملافه رو نصب کنم(نصب میکنن چی میگن)
دیشب مهمون خواهر بودیم به من ناهار امروز رو داده، خدا رو شکر.
امروز بشینم و کتاب بخونم،تنبلی میکنم برخلاف قبلا که کرم کتاب بودم.
آدمیزاد چقدر در نوسانه.
این چند روز به نتایج خوبی در مورد خودم رسیدم که سالها باعث آزار خودم و دیگران شد .
حالا اینجا نمیگم ، حس ضعف میکنم اینجا بگم.😊
ولی خوب ی موردش رو قبلا گفتم الان ادامه اش .
همون فضولی و سر از کار دیگران در آوردن!! ی جورایی نخود هر آش شدنه.دلیلش هم این بود که میخواستم خودم رو خوب جلوه بدم.چند وقت پیش به رفتارهای جاریم که توجه کردم دیدم چقدر مستقل عمل میکنه بر خلاف من که وابسته هستم به نظر این و اون.
با خودم میگم خدایا نمیشد زودتر اینا رو به من نشون میدادی.
مثلا دهه سی زندگی که هم جوونتر بودم و هم فرصت بهتری داشتم.
دیگه حتما صلاح اینجوری بوده☺️
دیشب که رفتیم مهمونی ، که من اصلا نفهمیدم چی شد.
بعد کلاس زبان دختر رفتیم خونه خواهر، تا رسیدیم شام خوردیم، بعد هم مشغول ظرف شستن و تا خواستم بشینم ، همه به بهانه های مختلف پا شدن.
میم هم به خاطر مریضی نیومده بود، دیگه ما هم بلند شدیم و اومدیم خونه.
الان هم که باید بچه ها رو بیدار کنم برای مدرسه.
خدا رو شکر امسال بهار که بارون خوب بارید بر خلاف زمستون.
یعنی قشنگ معلومه چیزی واسه گفتن ندارم که درباره آب و هوا صحبت میکنم😊
بقیه حرفهای خصوصی خودم رو تو دفتر مینویسم که فک کنم دو هفته ای میشه اونم به روز نشده.
برم سراغ بچه ها .
میام ادامه میدم .
بیشتر میخوام وقایع نویسی روزانه داشته باشم.
مثل داستان نویس ها.
ی زمانی دلم میخواست رمان بنویسم(دل من که خیلی چیز میخواد اما کیه که بره سراغش؟؟)
ببینم با این همه ادعا چه خواهم کرد؟؟؟!!!
خوش باشین.

 
 

دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۳

گوشی و کارهای مهم

نوشتنم دیگه سخت شده، اینقدر گفتن فضای مجازی اله بله که منم باورم شده.
البته این مدت خیلی وابسته شدم تا بیکارم گوشی رو برمیدارم، چیزی هم واسه نگاه کردن ندارم.
مثلا کتاب گرفتم بخونم ولی به جاش گوشی دستمه.
میخوام ی پژوهش رو شروع کنم به جای اون گوشی.
انگار راحت تر وقت میگذره با گوشی😊
بچه ها مدرسه ان، دیگه وقت اومدنشون.
کوچولو هم خوابه.
دیشب دختر جان به باباش میگه من آبجی میخوام.
منم دوست دارم ی دختر داشته باشم ولی نمیدونم میشه یا نه☺️
خوش به حال دختر دارا😁پسرا هم خوبن ولی دلم ی دختر میخواد، انگار دلت آروم تر میشه با دختر...
بازم هر چی خدا بخواد.
میم دیشب کوچولو رو کتک زد قربونش برم من😭
اصلا دوست ندارم این رفتاراشو ولی اينجوري تز تربیتشه.
کلا خانوادگی همین جوری هستن.
ولش کن نمیخوام درباره خانواده اش حرف بزنم.
این چند وقت بیش از اندازه تو ذهنم بودن تصمیم گرفتن بندازمشون بیرون.
اونا به من تو واقعیت کار ندارن ،این منم که همش سرم تو زندگیشونه😁
برخلاف همه عروسا که از دخالت خانواده شوهر می‌نالند من از خودم نالانم😳گفتم براتون دلیلش رو.
این چند وقت خیلی به این قضیه توجه داشتم اینکه دلم میخواد همه جا حضور داشته باشم و خودی نشون بدم.
اونم ناشی از عزت نفس پایین و نیاز به تایید دیگرانه که خدا رو شکر بهتر شدم و حتما بهتر هم خواهم شد.
فک کنم در مسیر خودیابی و خودشناسی و بعد هم خودیاری نیازه.
به هر حال لایه های درونی انسان مثل پیازه
ی لایه شو که بر میداری میرسی به لایه بعدی.
این چند وقت خیلی درباره تراپی و روان درمانی شنیدم و خوندم کاری که من با همه نیازم نرفتم سراغش و خودم تنهایی و با صرف چقدر انرژی روحی و جسمی انجامش دادم .
به هر حال نتیجه خوبی هم گرفتم ولی هنوز هم دلم میخواد برم پیش ی مشاور یا روانپزشک.
میذارم تو برنامه های امسال.
خیلی خوبه صبح دیر از خواب پاشی😁قشنگ زیرآب سحرخیزی رو زدم.دیر که پا میشم، روز هم زود به اتمام میرسه و من کمتر وقت بیکاری دارم.
از صبح لباس شستم به اضافه سرویس .
ماهی گذاشتم و شوید پلو دم کردم.
کوچولو خوابه واسه همین ی سینک پرظرف منتظر منه.
بیدار بشه میشورم.
هوای بهار فقط خواب داره🥱🥱
هوا هم که سرده.
دیشب عدسی داشتیم، میم میگفت میل ندارم.
میگفت هوس فلان و فلان کردم...
دخترجان میگه ما که هر شب میخوریم وقتی اون وریم.
خلاصه قرار شد امشب بریم ساندویچی.دختر میگه من نمیخوام ما همیشه اون ور ساندویچ و کباب سفارش میدیم برامون پیتزا بخرین یا هم بریم رستوران.
من که دیگه اینقدر تو ماه رمضون برنج خوردم دیگه نمیخوام.
خلاصه امشب مهمون میم هستیم.پیتزا دوست ندارم اصلا باهاش سیر نمیشم.
ساندویچ خوبه با نون سنگک😋😋🙂🙃
مثلا نمیخواستم بنویسم ولی شد.
راستی فک نکنم جنگ بشه، اسرائیل امیدوارم سر جاش بشینه دیگه. ای بابا !!!
خوش باشین


 
 

یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳

فرزند خرابکار

تازگی ها پسر خیلی اذیت میکنه خرابکاری هاش بیشتر شده.
دیروز به من میگه تو مامان الکی منی، بابا اول مامان منو پیدا کرده دوم تو رو...😁
البته خنده دار نیست چون فک میکنم روی رفتاراش هم اثر گذاشته.
هر چی رابطه ام با دخترجان بهتر شده ،خرابکاری های پسر بیشتر شده.
با پسرکوچولو هم رابطه بدی داره، میترسونتش و لج شو در میاره.
آین چند روز هم که آنفلوآنزا داشتم بدتر رو اعصابمه.
صبح که پسرک رو اذیت میکرد، دلم میخواست بزنمش ولی خودمو کنترل کردم.
تخم مرغا و آرد برداشته میخواد کیک درست کنه.
خونه رو خیس آب کردن.
پودرهای بچه رو داده دست پسرک و اونم ریخته.
خلاصه ی مشت چیز میز رو قاطی کرده که مثلا آزمایش میکنه.
نگم از حرف زدنش.
میگم برو برا داداشت آب بیار میگه واسه چی من برم تو مادرشی خودت برو😳
خلاصه به قول خانم نل هنوز کار دارند اینا با من.
خونه زندگی هم به هم ریخته شده ، پنجشنبه هم که عقدی خواهرشوهر.
هنوز نتونستم ذهنم رو با خانواده میم درست کنم.
نمیدونم چرا اینقدر گیر می افتم تو فکرام...
مربوط میشه به ترسهایی که در درونم وجود داره.
با دوستم درباره برنامه زندگی پس از زندگی صحبت میکردن.
شما هم می‌بینید؟
من که دوست ندارمش و نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
نگاه هم نمیکنم یعنی راستش فک میکنم اغراق آمیز و ی جاهایی خالی بندیه🤔
بچه ها دیشب با مامانشون رفتن خرید ، منم میخوام برم خونه دخترخاله ام ببینم لباس مجلسی هاشو.
نوبت آرایشگاه بگیرم و همین.
این چند روز ماه مبارک هم بگذره، من که دیگه توان روزه داری رو ندارم.
از جمعه هم به خاطر آنفلوآنزا روزه نگرفتم.
بدنم خیلی ضعیف شده، دیگه حتما خدای مهربونم میبخشه🤲
دیگه عرضی نیست جز سلامتی شما💐💐

 
 

چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳

این روزها

سلام
ی سری اتفاقات و نکته های جالبش برام پیش اومد گفتم بنویسم.
۱-چند روز پیش واسه عیددیدنی رفتم خونه خاله با بر و بچز خاله ها.
اونجا نکته ای برام جلب توجه کرد، اونم اینکه اطرافیان مامان رو برا غم و غصه و دردهاشون میخوان ولی خاله رو برا شادی و حال خوب 😳
مامان همیشه مشغول گوش دادن به درد و دل دیگرانه شاید انرزی خودش اینجوریه و خیلی دنبال شادی نبوده ولی خاله نه!! نمیگم که خیلی شاده ولی خیلی هم مثل مامان پیگیر دردهای دیگران نبوده.
۲-زنگ زدم خاله گفت من خونه نیستم خونه خاله ام (خاله بالا که گفتم)
نگفت بیا البته منم چیزی نگفتم هر چند ی لحظه وسوسه شدم بگم منم بیام پیش شما ولی خودم رو کنترل کردم بعدش با خودم به نتیجه شماره یک رسیدم و اینکه
کاش ی خاله یا عمه داشتم مثل تو فیلم‌ها که با هم صمیمی بودیم و راحت بهش میگفتم بیام یا اون میگفت پاشو بیا...
بعد فکر کردم چقدر آدم تو دنیا تنهاست هیچکی رو نداره حالا مشغول کار باشه باز فکرت آزادتره ولی من گاهی اینقدر بیکار میشم که شروع میکنم با خودم حرف زدن که این حالت رو دوست ندارم مخصوصا این روزها...
قرار شده بعد ماه رمضون با خواهرا هر دو هفته ی بار دورهمی بگیریم ، امیدوارم بشه.
خواهرشوهر جمعه بعد عیدفطر عقدیشه لباس که از خواهرم میگیرم میمونه آرایشگاه امیدوارم خوشگل بشم☺️
دخترجان که واسه خودش لباس دوخته میگه برام کفش بخرین.
پول به حسابم بریزید برم با مامانم بخرم.
به میم گفتم خودمون بخریم ، ی حس بدیه که ما پول بریزیم بعد اونا بخرن .
انگار سلیقه اونا خوبه و ما بد، گفتم جایگاهمون رو تو ذهنش درست کنیم فک نکنه فقط اون ور بلده .
راستش من خیلی خودم رو زحمت نمی‌دادم چون به هر حال میخریدن ولی الان فرق میکنه که قراره پول بریزیم 😄
قبلا مامان خودش خرج میکرد ولی الان پول میگیره .
پیغام هم فرستاده بودن که بچه ها خرج دارن این ور که میان.
میم میگه خوب خرج بیخود نکنه من خودم براشون هزینه میکنم‌
اون ور که هستن هر شب میرن دور دور ، خانا بازی و کباب میخورن ، خلاصه خوش میگذرونن.
امیدوارم تقدیر خوبی خدا برامون نوشته باشه.😊
خوش باشین

 
 

یکشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۳

سال نو مبارک

سلام
سال نو مبارک
عبادات قبول
دو سه شب خیلی افسرده و غمگین بودم البته با خودم مدارا کردم چون می‌دونستم مربوط به عادت ماهانه است ولی خوب سخت گذشت.
وای از اون لحظاتی که ذات پلیدت بیدار میشه...
ایام عید بچه ها بیشتر اون ورن، دخترجان بهونه میکنه که من برم اونجا.
اینجا حوصله ام سر میره.
الان هم میم زنگ زد که دارن میان.
آمدن همان و شلوغی همان.
میم رفت خونه باباش، کوچولو هم خوابید
منم کاری نداشتم نشستم به نوشتن ولی میم زنگ زد که بچه ها دارن میان...
کلا برنامه زندگی به هم میریزه.
ی چند روز اروم، بی سر و صدا، کم کار، میتونی هر جا خواستی بری ولی وقتی بچه ها میان همه چی عوض میشه و بر عکس.
ی کار خیلی مهم که امسال دوست دارم انجام بدم بیرون کردن خانواده همسر از ذهنمه.. از روزی که ازدواج کردم مثل خوره تو ذهنم هستن.
به من اصلا کاری ندارن ولی من فراوون بهشون کار دارم.
مثلا ی چیزی میگن بعدش من تو ذهنم داستان می‌سازم از اون جمله و گاهی کار به جاهای باریک هم میرسه 😊
کتاب بترس و اقدام کن فقط فصل اولش برام مفید بود بقیه فصل ها تکراری بودن.
من هر ۷ الگوی ترس رو داشتم ولی به ترتیب کم خودبینی، بدبینی، مهرطلبی و بهانه تراشی خیلی دچارش بودم.
خوندنش کمک کرد تا بفهمم که این رفتارها و فکرها ناشی از پیام های اشتباه ذهنمه که باعث ترسم شده.
امیدوارم میم زودتر بیاد خونه...
شب خوش💐💐

 
 

سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲

اینم از سالی که گذشت

سلام
روز آخر سالی بخیر
خونه ما که اینقدر به هم ریخته است که انگار نه انگار خونه ای تکونده شده و عید قراره بیاد.
صبح به میم میگم کی بریم روستا دیدن بابات ، میگه مهم نیست.
من گفتم عه چه جالب شما براتون این جور چیزها مهم نیست.
خلاصه آبجیم زنگ زد که بچه ها رفتن سفر ، دعوتی افطار شب اول عید لغو.
به میم که گفتم میگه شما که خیلی به سنت ها پایبند بودید؟؟😜😜😜
تو واقعیت با خانواده اش خوبم ولی تو ذهنم از نوع زندگی یا بعضی تفکرات و رفتارهاشون خوشم نمیاد.
واسه همین تبدیل به نشخوار فکری شده.
همش تو ذهنم به زندگیشون، به کاراشون فکر میکنم و بازخورد میدم.
خودم از این وضعیت ناراحتم و دوست ندارم.
میگم بی خیال به تو چه ولی دیگه گیر افتادم. امیدوارم امسال ذهنم راحت بشه از این نشخوارها.
ی مروری داشته باشم بر سال ۱۴۰۲👌
امسال خدا رو شکر سال خوبی بود برام، تقریبا از اون وسواس فکری نجات پیدا کردم و انشالله ادامه داشته باشه.
دو بار رفتیم مشهد که خوش گذشت.
امیرحسین از شیر خودم گرفتم.
پسرجان هم رفت پیش دبستانی، چشم باز کردم مدرسه ای شد.
وقتی ازدواج کردیم، دو سالش بود ی پسر لاغر که باباش بهش میگفت برو بغل خاله خجالت می‌کشید ولی حالا مگه میشه از بغلم بیرونش کنم. مثل چسبه😁
دو تا عروسی رفتیم دخترعمه میم و پسرخاله خودم .
عقدی پسردایی میم هم رفتیم که مامان بچه ها هم بود😂
با دوستانم هم ارتباطاتی داشتم که خوب بود.
در انجام امور خونه هم بهتر بودم، با بچه ها مخصوصا امیرحسین بیشتر پیاده روی رفتم.
کتاب کم خوندم، صوت های خوبی گوش دادم.
با وبلاگ های خوبی هم آشنا شدم.
دیگه جونم براتون بگه ی کم تنهایی ها رو تحمل کردم و کمتر رفتم این ور و اون ور. حالا واسه سال ۱۴۰۳ ی برنامه هایی دارم که تو دفترخاطراتم میخوام بنویسم ببینم چه خواهم کرد.
امیدوارم سال جدید ی سال پر از موفقیت، شادی،برکت و مهربونی و عشق باشه.💐💐
اوضاع اقتصادی هم بهتر بشه...


 
 

یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۲

بترس و اقدام کن

سلام خونه بابام صبح رفتیم واکسن امیرحسین رو بزنم ولی گفتن روزای زوج

. میم عصبانی شد که چرا زنگ نزدی بپرسی. ای بابا.

دیگه گفتم منو برسون خونه مامان

بچه ها هنوز نیومدن. دیشب رفتیم واسه پسرجان کیک سفارش دادیم. چند تا هدیه خریدیم و برگشتیم خونه.

خوابم نمی‌برد ترسیدم از فکر و خیالای الکی، واسه همین رفتم نصف قرص امپروزولام رو خوردم و خوابیدم ولی تصمیم دارم دیگه نخورم چون خیلی نچسبید خوابش...

گفتم برادرشوهر میخواد ازدواج کنه و سِکرت دارن کاراشون رو پیش میبرن نگو که خواهرشوهر میخواد عقد کنه😜😜😜 منو چی فک میکردم چی شد؟؟ هنوز البته هیچی نگفتن اینا رو هم میم گفت .. خواهرش ۲۰ سالشه و دانشجو

. دوباره همون حس های بد ازدواج اومد سراغم . ی جور شبیه حسادت ناشی از کم خودبینی. خیلی تو این چند روز به پای احساس و فکرام پیچیدم. دوست ندارم اینجوری باشم ولی سخت میشه کنار گذاشت. فصل اول کتاب بترس و اقدام کن رو که خوندم دیدم من هر ۷ الگوی ترس رو دارم.

الگوی اهمال کاری، قانون مدار افراطی، طرد شدگی، کم خود بینی، مهرطلب،بهانه تراش و بدبین. من درگیر هر کدوم به ی میزان هستم. تصمیم دارم تو ماه رمضون رو فکرا و احساسات اشتباهم کار کنم تا در بیام از این حالات.

آقای شعبانعلی تو صوت های عزت نفس میگفت حس حقارت در درون شما هست که میتونن شما رو تحقیر کنن و گرنه هیچکس نمیتونه و من این روزها درگیر احساسات اشتباه هستم😔

وقتی به گذشته فک میکنم میبینم بهترین روزهای عمرم رو با این فکرهای اشتباه از دست دادم. الان هم همینطوره ولی میخوام دیگه تمام کنمش. سخته ولی میشه، مطمئنم👌

دیگه ماه رمضونه و حوصله تمیزکاری ندارم نهایت همون شستن ظرف و درست کردن سحر و افطار. افطار که از سحر غذا مونده همونا رو میخوریم. سحر هم قورمه سبزی میخوام درست کنم.

سه شنبه که میم تعطیله میخواد موهای پسرا رو اصلاح کنه و ببریمش حمام. دیگه از وقتی آخر هفته بچه ها میرن اون ور، خونه ما کم میرن حمام.

من به خاطر کم خود بینی که داشتم در حق چند نفر خیلی بد کردم. اولین نفر خواهرم بود و بعد مامانم. مادربزرگم خدابیامرز و زن داداشم. خیلی بد کردم کاش بتونم جبران کنم. رفتارام با خواهر جان الان بهتره و دلم میخواد بهتر هم بشه.

مادربزرگ که دیگه نیست. یادمه شب فوتش نوشتم: ۲۶ فروردین مادربزرگ رفت پیش خدا ،کاش مهربون تر باشیم 😭😭

واقعا دلم میخواد ی مهربونی بی غل و غش داشته باشم. ی مهربونی پاک و از ته دل ... یعنی میشه؟؟؟

دیشب داشتم به روابطم فک میکرد امسال امیدوارم مدیریت کنم . این روزها خیلی بیقرار بیرون رفتن از خونه نیستم. دلم میخواد ولی اگه نشد خیلی بیقرار نمیشم.

بتونم تمرینات کتاب بترس و اقدام کن رو حل کنم تا ذهنم درست بشه تا از اون طرحواره های آسیب زای کودکی رها بشم.

روزهای خوبی در پیش داشته باشین.💐💐

 
 

Weblog Themes By Blog Skin

  

اسلایدر